علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

ما اومدیممممم...

سلام ی هفته ای میشه اومدیم دقیقا 19 آبان رسیدیم شهرمون    وروز بعدش علی مرتضی صاحب ی دختر عمه ی ناز به اسم مهسا  خانم شد ک عکسش باشه واسه بعد ، تنبلی من باعث شد دیر بیام  علی مرتضی کلی شیطون وبلا شده فعلا عکسای سفرو براتون میزارم تا سر فرصت از ماجراهای سفرمون براتون بگم  رفتن ب پارک کودک آمل،کلی بهت خوش گذشت چون اجازه دادم خودت تنهایی بازی کنه وحساسیتو گذاشتم کنارو گذاشتم تا دلت خواست دست ب همه جا زدی وبعد دستاتو شستم                 ا   زیارت امامزاده ابراهیم،البته اینجا رفتیم سر خ...
25 آبان 1391

ما ی هفته ای نیستیم

سلام عزیزان ما فردا داریم میریم مسافرت ،میریم آمل ،دلم برای همتون تنگ میشه،مینا جان مواظب خودت و نی نی باش ،خدارو شکر همه چیز عالی پیش میره دوستتون دارم ی دنیاااااااااااااا   ...
11 آبان 1391

ی اتفاق بامزه

  حدود ی هفته پیش بود ک تو ی کاری کردی که واقعا شایسته ی عکس گرفتن بود،ماشالله دیگه با کفش گلی ودمپایی خاکی نمیای روی فرشا(البته ب استثنای روزایی ک حالت خرابه واعصاب داغونی)وقتی میای دمپایاتو در میاری وبعد وارد میشی اما ااینبار حالت زیادی خوش بود ک اصرار داشتی دمپاییتو توی جاکفشی بزاری ،راستی این اولین دمپایی هستش ک برات گرفتم بیشتر از یک ماه،مامان فدای اون پاهای خوشکلت... دمپاییاتو گذاشته بودی توی جا کفشی ولی در عوض همه ی کفشای دیگه روووووووووووو  بدون شرححححح      ...
11 آبان 1391

روزعرفه

روزعرفه با جدو ودادایی وبابایی رفتیم یادمان شهدا(شرهانی)اول آروم بودی ولی بعد دست میکردی تو خاکا وبعد دستتو ب دهنو وچشمات میمالوندی ومامجبوریم شدیم موقع خوندن دعای عرفه اونجارو ترک کنیم... عکسای دیگه هم داشتم ولی توی سایتای دیگه آپلود نمیشدن مهم نیست مهم عکس خودته ک تونستم بزارم    ...
11 آبان 1391

عققیقه کردن واسه پسرم

کلی مطلب نوشتم ک پرید دیگه دیر وقته فقط همینو بگم ک فعلا ی خروس برات عقیقه کردیم تا انشالله در اولین فرصت ی ببعی بیاریم ،عقیقه رو روزعید قربان سال 91 انجام دادیم در 20 ماهگیه جنابعالی. خروس عزیزقبل از ب قتل رساندن وامااااااااااا.....روحش شاد          وشما اینطوری توی پخش کردن غذا کمکمون میکردید..   پخش کردن عقیقه ودر نهایت دفن استخوان ها وحتی آبی ک خروس  با هاش شستیم...همه چیزو توی پارچه ی سفید پیچوندیم وخاک کردیم امپراطور مامانم اینطوری بالای سر قبر خروسش نشسته بود   وقتی گفتم با جی جی خداحافظی کن این رفتارهای ..ازخودت نشون میدادی ...
11 آبان 1391

خاطرات نوشته نشده

سلام جیگر مامان این روزا کلی شیطون وبلا شدی،ماشالله آقایی شدی واسه خودت با بابایی شبا تنها میری قدم میزنی وهفته ی پیش برای اولین بار شب باهم رفتین بیرون ،نمیدونی چ ذوقی میکردم وقتی میدیدم با بابایی داری میری بیرون ک برات جیگر بگیره،وقتی اومدی با گریه اومدی بغلم ،ب بابا گفتم:چی شده؟گفت:سر یکی از کوچه ها زمین خوردی و گریه کردیو منو میخواستی ،منم . فدات بشم مرد بودنتو با گرفتن از پوشک در سن 19 ماهگی نشون دادی و خیلی قشنگ وقتی کرا خرابی داری میگی ماما..ماما...ماما...منم فدای این ماما گفتنت،کلی میغشم وقتی این قدر مصمم صدام میکنی .خیلی حرفا دارم ک الان یادم رفته چون مدتیه تنبلی میکنم ودیگه برگه روی آینه ی اتاق نمیچسبونم ک بمحض وقوع اتفاقی ا...
11 آبان 1391
1